امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

بوی پاییز میاد!

یادش بخیر.درست همچنین روزهایی بود که به همراه مامان میرفتیم و خرید مدرسه میکردیم. کتاب.دفتر.مدادهای بسته ای.خودکار.آبی.قرمز. جلد کردن کتاب و دفتر.برچسب اسم و فامیل روش. کیف و کفش و حتی جوراب نو.جامدادیه پر. هومممم.بوی کتابهای نو وقتی ورق میزدیم.استرس روز اول و کلاس بندی.آشنایی با معلم جدید. آخ که چقدر قشنگ بود و زود گذشت.این روزها وقتی میریم بیرون میتونم بوی اونروزها رو کاملا حس کنم. بوی مهر.بوی بارون.صدای رعد و برق آسمون.خش خش برگهای پاییزی زیر پاهامون.فصل عاشقی. پسرم.من و بابا توی همین فصل اولین قرارهامون رو با هم گذاشتیم.توی همین حال و هوا. پسرکم .این روزهای ما خیلی قشنگ میگذشت. ...
25 شهريور 1392

میسپارمت به دستان ایمنش

دیشب یه خواب وحشتناک دیدم.نیمه های شب از خواب پریدم و از اینکه اونهایی که دیدم فقط یه خواب بوده خدارو هزاران بار شکر کردم.صبح با دیدن روی ماهت که بهم صبح بخیر میگفتی اشک ریختم .انگار دوباره تو رو از خدا گرفته بودم.انگار دوباره اندازه ی عشقت رو تو وجودم حس میکردم.انگار تازه میفهمیدم که چقدر دوست دارم. رفتم دستشویی.جرعه جرعه آب توی دستام پر میکردم و خوابم رو واسشون میگفتم. میریختمشون که برن.واسه همیشه برن. توی آیینه به خودم گفتم ناراحت نباش.انشاالله که خیره.لعنت بر شیطون لعنتی. اومدم بیرون و از خدا خواستم این خواب رو واسه همیشه از ذهنم پاک کنه.نگاهت کردم که داشتی با اسباب بازیهات بازی میکرد...
24 شهريور 1392

کودک و خدا

تقدیم به همه ی مامانهای مهربون کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید!اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام.او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز اطمینان نداشت که میخواهد برود یا نه! گفت:اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم. واینها برای شاد بودن من کافی هستند. خداوند لبخند زد:فرشته ی تو هر روز برای تو آواز خواهد خواند و به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک...
20 شهريور 1392

خداحافظ کالسکه

امروز صبح کالسکه ات رو از انباری آوردم تا توی حموم بشورم و بزارمش کنار یک ماهی میشه که دیگه سوارش نمیشی و واسه خودت مرد شدی توی حموم که داشتم میشستمش تمام روزهاش خوش گذشته اومد جلوی چشمام.اولین باری که گذاشتمت توش دو ماهت بود.گردش عصر دو نفری. خریدهای دو نفری.پیاده روی های دو نفری.پارک رفتنها. مسافرت.مشهد.حرم امام رضا.خیابون بلندش. و همه ی شیرینیهایی که با این کالسکه، دو نفری تجربه کردیم. ناخودآگاه چشمام پر از اشک شد.نمیدونم خوشحالی بود واسه بزرگ شدنت یا دلتنگی واسه اون روزها که با  چه شوقی کالسکت رو هول میدادم و تو که با چه ذوقی از سر کنجکاوی به اینطرف و ا...
13 شهريور 1392

بیست و هفت ماهگی

ماهگیت مبارک امیدزندگیه مامان خدارو شکر که باسلامتی و شادی وارد ماه بیست و هشتم زندگیت داری میشی و ماهم هرروز با بزرگ شدنت بیشتر از دیروز پی به بزرگی خداوند و نظر لطفش به زندگیمون میبریم الان که دارم واست منویسم خونه ی مامانی هستیم و ساعت بیست دقیقه به یک شبه و صدای خنده های پراز انرژیه تو که داری با دایی علی و مامانی بازی میکنی خستگیه تموم شدن روز رو کاملا از یادمون برده با واردشدن به ماه بیست و هشتم زندگیت فقط چندکلمه ی کوچیک رو اشتباه میگی مثل آشپخونه.اودوردی(آوردی). بشوشم(بپوشم).بقشید(ببخشید).و یکی دوتا دیگه که الان یادم نیست و کاملا صحبت میکنی. الان هم روی پای دایی علی نشس...
11 شهريور 1392

چند تا دوستم داری؟

ازت میرسم:امیرحسین چندتا دوسم داری؟ جواب میدی پنج تا. بزرگترین وبهترین عددیه که یاد داری. تو از من میپرسی... و من میگویم یکی... عزیزترین و بزرگترین عدد دنیا. خدا یکی. مادر یکی. پدر یکی. خورشید یکی. و ماه یکی...   ...
6 شهريور 1392

خوشگذرونی های تابستونی

هفته ی گذشته یه عالمه به کلوچه ی مامان خوش گذشته و کلی من و بابا بهش حال دادیم اول از همه اینکه مامان در یک حرکت کاملا هنرمندانه آمیز لحاف و روتختیه پسرک رو نو کرد.یعنی با هم رفتیم و به انتخاب خودت از لایکو پارچه خریدیم و واسه توی لحافت هم پشم شیشه و برگشتیم ومن باکلی ذوق نشستم و یه ست رختخواب واسه تختت به قول خودت دوزیدم کلی هم دوستش داری چون به سلیقه ی کوشولوی خودته بعد هم اینکه رفتیم خونه ی مامانی و یکی دوروزی خوش گذروندی مخصوصا که با دایی علی و بابا واسه بار اول رفتی استخر بابا میگه اولش یه کم استرس داشتی و نمیرفتی توی آب ولی وقتی دیدی بابا اینا رفتن توی آب و هیچ اتفا...
4 شهريور 1392
1